امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

امیر یل مامان

داره سخت می گذره

سلام پسر عزیزم ازم گلایه نکن چرا اینقدر دیر میام باور کن بعضی وقتا به حدی وقت کم میارم که آرزو می کنم به جای 24 ساعت 28 ساعت داشتیم از این چند روز برات بگم که روز اول مهر شما که هیچوقت سابقه نداشت اون موقع روز بیدار بشی ساعت 7 صبح بیدار شدی و چنان گریه ای سر دادی که مامانی نزدیک بود از حال بره انگار فهمید بودی می خوام برم مامان مهناز بغلت کرد و با تی وی مشغولت کرد منم یواشکی از خونه رفتم بیرون و تا خود مدرسه اشکام تو چشمام نگه داشتم تا کسی فکر نکنه دیوونه ام به حدی استرس و دل شوره داشتم که تو مدرسه همه فهمیدن حالم خراب روز اولی که همه شور و شوق دارن من با حال خراب رفتم سر کلاس نمی دونم اون روز چند مرتبه زنگ زدم ولی مامان مهناز ه...
14 مهر 1392

آلبوم عکس عسل پسر

گلکم یه عالمه عکس خوشگل داری که دلم می خواد همشون یادگاری بزارم تو وبلاگت ولی بازم همون بهونه ی همیشگی که فرصت نمی کنم ولی یکی از عزیزترین دوستام بهار جونم مامان برسام نازم ازم خواسته چند تا عکس جدید بزارم با این که کم کردن حجم عکسا و آپلودشون خیلی وقت گیر ولی چون بهار عزیزم خواسته به روی چشم انجام میدم این پست عکساش به مرور بیش تر میشه و تقریبا حالت یه آلبوم عکس برات پیدا می کنه که عکسایی که از قبل موندن برات میذارم البته کم کم .     چیه جوجه ی مامان چیزی می خوای اینطوری نگام می کنی فدات شم نه فقط دارم نگاه می کم چیزی خواستم می گم     مامانی یه جک برات بگم ...
14 مهر 1392

دوری از نازنینم

عزیز دلم الان که دارم اینا را برات می نویسم تو خوابیدی و خبر نداری که فردا وقتی بیدار بشی مامانی کنارت نیست باید تا ظهر تحمل کنی می دونم برات سخته ولی باور کن برای من که تا الان حتی یک لحظه هم ازت دور نبودم سخت تره باور کن اگه می شد نمی رفتم سر کار ولی من کارمند دولتم و هیچ اختیاری از خودم ندارم همیشه به این فکر  می کنم که ما معلما باید بچه های خودمون فدای بچه های مردم کنیم حالا شاید مادرای دیگه با خوندن این مطلب از من بدشون بیاد یا نسبت به معلما بی اعتماد بشن ولی اگه یک لحظه خودشون جای من بزارن شاید حالم درک کنند الان با بغض و اشک دارم برات می نویسم نمی دونم فردا چه جوری وقتی هنوز خوابی رهات کنم باور کن خیلی برام سخته به خ...
31 شهريور 1392

عکسای بیمارستان

الهی فدات شه مادر ایشالا دیگه هیچوقت پات به این جور جاها باز نشه دیدن این عکسا زیاد برام خوشایند نیست ولی چون بخشی از خاطرات زندگیت می ذازمشون .     عزیزم اصلا دوست نداشتی بزارمت رو تخت     بازم لب تاب خاله صفورا کلی سرگرمت می کرد           حسابی خوابت میومد ولی نمی خوابیدی     بمیرم الهی که ازدستت خون رفت     اعصابت از دست این سرم خرد بود     بیمارستان عسگریه اصفهان چند تا قاشق به زور پوره هویج خوردی     عزیزم اتاق که ساکت بود راحت می خوابید...
31 شهريور 1392

کدوم دکتر

من و بابایی می دونستیم که دیگه وقتشه قندعسلمون تحت نظرپزشک قرار بدیم دو بار رفتیم پیش یه متخصص ولی اینقدر سرش شلوغ بود و آدم معطل می شد که قیدش زدیم بالأخره بعد از کمی فکر کردن به این نتیجه رسیدیم که ناز پسرمون  که قراره اصفهان به دنیا بیاد پس همونجا هم میریم دکتر  زحمت پیدا کردن دکتر و   نوبت گرفتن افتاد گردن زن عمو اشرف ، زن عمو میشه عروس     خاله ی پدرجون (پدر مامانی) البته عروس خاله ی مادرجون هم میشه (مادرمامانی) اگه گفتی چرا آفرین چون پدرجون و مادرجون دخترخاله پسرخاله ان . زن عمو من و بابایی را خیلی دوست داره چون واسطه ازدواج من و بابایی ایشون بودن ما هم خیلی دوسشون داریم...
31 شهريور 1392

ناگفته هایی از بیمارستان هاجر

تخت بغلیمون اسمش محمد مهدی بود که باید اول مهر بره مدرسه ولی طفلی برعکس بچه های دیگه که در حال خرید برای مدرسسشون بودن یه هفته ای می شد که بستری شده بود شب آخری که ما اونجا بودیم نصفه شب نفسش گرفت و کبود شد بیچاره مادرش که پنج ماهه هم باردار بود با اون شرایط جسمیش رو تنها تخت تاشوی اتاق خوابیده بود با صدای خفه شدن بچش چنان از جا پرید که گوشی موبایلش چند متر اون طرفتر پرتاب شد من پسرش نشوندم که ارحت تر نفس بکشه ولی فایده ای نداشت تو این شرایط حتی یه پرستار هم نیومد کمک حتی یه دستگاه اکسیژن هم نداشتن بذارن این بچه یکمی راحت تر نفس بکشه مادرش محمد مهدی را که ماشالا چاق هم بود با اون شرایط جسمیش بغل کرد و برد بیرون تا بهش بوخور بده شا...
30 شهريور 1392

شبی که تو خونه دوباره حالت بد شد

شب اول مرخص شدنت از بیمارستان به حدی خسته بودی که تا ساعت 12 ونیم فرداش خوابیدی در طول روز هم حالت خوب بود و مشکل خاصی نداشتی من و بابا حامد تصمیم گرفته بودیم تا روز یکشنبه که برای معاینه می بریمت از خونه نیاریمت بیرون ساعت 9 شب بود که یکمی برات سوپ درست کرده بودم اولین قاشق که خوردی هر چی داخل معدت بود بالا اوردی خیلی ترسیدم فکر کردم سوپی که پختم اشکال داره دیگه بهت ندادم ولی رنگ و روت زرد شده بود ساعت 11 دوباره بالا اوردی نمی دونستم باید چی کار کنم فکر کردم اگه بخوابی حالت بهتر میشه یه ساعتی خوابیدی ولی یه دفعه بیدار شدی و دوباره استفراغ کردی همینطور حیرون مونده بودیم آخه چرا توکه سرماخوردگی داشتی اسهال و استفراغ چرا هر دفعه که ...
30 شهريور 1392

این ویروس با کل خانواده چه کرد

اگه ما می رفتیم از دست بیمارستان هاجر شکایت می کردیم حقمون بود آخه کل خانواده را مریض کرد فردای شب اولی که حالت بد شد و ما خونه ی پدر جون بودیم چند نفر از تو بیماری را گرفتن اول نوه ی زن عمو اشرف که یکسال ونیمشه و همون شبی که تو را اصفهان بستری کردن اون را هم دکتر گفته بود بستری کنند که مادرش قبول نکرده بود . بعدش پدرجون حسابی حالش بد شد و رفت اورژانس بعدش خاله افسانه و شوهرش راهی اورژانس شدن . همون روز کذایی مادر مادر جون که خبر نداشت دخترش خونه نیست اومد اونجا و فقط موقع خداحافظی دستت بوسید ولی پیرزن بنده خدا رفت زیر سرم . خاله معصومه و پسرش سینا بی خبر از همه جا اومدن خونه ی پدرجون که سینا طفلی همون بیمارستان عسگریه با تب ...
30 شهريور 1392

شب دوم در بیمارستان

بالاخره صبح شد و تو که به شدت خواب زده شده بودی مرتب بهونه می گرفتی و گریه می کردی و دوست نداشتی رو تختت بمونی ولی با  وجود سرم نمی تونستم بغلت کنم چون خون داخل سرم بر می گشت تو هم یک بار که عصبی شدی لوله ی سرم را به شدت کشیدی که کنده شد و از دست خون اومد و ریخت روی لباسا و ملحفه پرستار سرم را بست ولی چسبا حسابی خونی شده بود ولی عوضشون نکردن به خدمتگزار که گفتم ملحفه کثیف شده با لحن طلبکارانه ای گفت چرا کثیف می کنید ملحفه ی تمیز نداریم و بعد رفت و یه ملحفه اورد بدون اینکه پهن و مرتبش کنه مچاله انداخت روی تخت و رفت خودم ملحفه را باز کردم اونروز خاله صفورا لبتابش اورد که تو سی دی نگاه کنی و حوصلت سر نره ولی تو بیش تر به خواب احتی...
29 شهريور 1392

بستری

وارد بخش که شدیم از محیط اونجا دلم گرفت صدای گریه و جیغ بچه ها تمام بخش را پر کرده بود پرستارهای زیادی اونجا بودن که مرتب در رفت و آمد بودن و با صدای بلند همدیگرو صدا می کردن صدای جارو و تی کشیدن خدمتگزارا که دیگه گفتن نداره اصلا انگار نه انگار که اونجا بیمارستان و محل استراحت بیمار نمی دونم از لحظه ی رگ گیری و خون گرفتن برا آزمایش چه جوری بنویسم فقط میدونم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم و اونطور صدای جیغ و ناله هات نشنوم کلی لوله اورده بودن که ازت خون بگیرن آخه بچه ی من که اینقدر حالش بد نبود این همه آزمایش برای چی . چون غذای کافی نخورده بودی خون نداشتی مامانی هم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بود شیر کافی نداشت . هر چی دستت ...
29 شهريور 1392