ناگفته هایی از بیمارستان هاجر
تخت بغلیمون اسمش محمد مهدی بود که باید اول مهر بره مدرسه ولی طفلی برعکس بچه های دیگه که در حال خرید برای مدرسسشون بودن یه هفته ای می شد که بستری شده بود شب آخری که ما اونجا بودیم نصفه شب نفسش گرفت و کبود شد بیچاره مادرش که پنج ماهه هم باردار بود با اون شرایط جسمیش رو تنها تخت تاشوی اتاق خوابیده بود با صدای خفه شدن بچش چنان از جا پرید که گوشی موبایلش چند متر اون طرفتر پرتاب شد من پسرش نشوندم که ارحت تر نفس بکشه ولی فایده ای نداشت تو این شرایط حتی یه پرستار هم نیومد کمک حتی یه دستگاه اکسیژن هم نداشتن بذارن این بچه یکمی راحت تر نفس بکشه مادرش محمد مهدی را که ماشالا چاق هم بود با اون شرایط جسمیش بغل کرد و برد بیرون تا بهش بوخور بده شاید یکمی راه نفسش باز بشه بعد از یه هفته بستری فردای اون روز با سرفه هاش خون بالا می اورد مادرش که این وضعیت را دید دیگه نتونست تحمل کنه و گریه کرد محمد مهدی همش می پرسید چی شده مگه دکتر چی گفت که گریه می کنی مادرش فقط می گفت الهی من بمیرم برات محمد مهدی هم با لحن کودکانه و معصومش جواب میداد خدا نکنه من برای تو بمیرم طفلی مادره یه هفته ی تمام خودش پیش پسرش مونده بود و کسی را نداشت که بیاد تا حتی برای یه ساعت بره خونه قرار شد یه عکس رنگی از ریه محمد مهدی بگیرن تا فردا دکترش اومد ببینه و نظر بده جالب اینجا که فرداش دکترش نیومد و دانشجوش فرستاد خیلی دلم برا مادره می سوخت آخه با اون وضعیتش غذا که اصلا درست نمی خورد استراحت کافی هم نداشت صبح روزی که ما مرخص می شدیم خیلی ناراحت بود پرسیدم چی شده گفت از دیشب تا حالا بچم تکون نمی خوره خوب با اون وضعیت معلوم بود جنین اذیت میشه الان هیچ خبری ازشون ندارم چون اونقدر برای رفتن از اونجا خوشحال بودم که شمارش نگرفتم خدا کنه هر جا که هستن سلامت باشن .
خنده دار ترین شرایط اونجا خانومی بود که از همون روز اول گیر داده بود به اتاق ما و آموزش شیردهی میداد من اعصابم خرد شد گفتم خانم من بچم الان 10 ماهشه الان من نیازی به آموزش شیر دهی ندارم می دونی در جواب چی گفت این آموزشا را باید زایشگاه بهتون میداده که نداده من چشمام از تعجب 4 تا شد گفتم خانم من تو یکی از بهترین بیمارستان های خصوصی اصفهان زایمان کردم اونجا علاوه بر آموزش حضوری سی دی آموزشی هم دادن با این حرفم پشت چشمی نازک کرد و رفت و بعدش که با یه برگه برگشت تا براش امضا کنیم فهمیدم قضیه از چه قراره این خانم باید طرح آموزشی را اجرا می کرد تا برای دوره ی آموزش عملیش بهش نمره میدادن جالب این که تو برگه نوشته بود 8 ساعت آموزش حضوری به همراه بروشور و تراکت . امکانات در نظر گرفته شده برای مادران حمام آب گرم یخچال برای نگهداری شیر دوشیده شده در صورت لزوم .
از حمامشون برات بگم که به حدی کثیف بود که حتی آدم دلش نمی گرفت نگاش کنه من وقتی خواستم لباسام عوض کنم به ناچار رفتم اونجا دهانه ی فاضلابش در پوش نداشت و یه سوسک اندازه ی بچه گنجشک ازش بیرون اومده بود که وقتی دیدمش قبض روح شدم و ترجیح دادم همون لباسای کثیف تنم باشه شبا هم که لامپا را خاموش می کردیم سوسکای ریز برا خودشون تو اتاق راهپیمایی راه مینداختن من که از ترسم پاهام رو صندلی پلاستیکی که برای همراه بیمار گذاشته بودن جمع می کردم صبح دیگه از بدن درد نمی تونستم تکون بخورم. از یخچالشون برات بگم یه یخچال فسقلی تو کل بخش بود که وقتی درش باز کردم از غذای مونده ی بیمارستان و موزای سیاه شده و هر چیزی که بگی داخلش بود .
داخل بخش اتاقی بود که روش نوشته شده بود اتاق بازی ولی درش همش قفل بود وقتی پرسیدم چرا در اتاق باز نمی کنید جواب دادن بچه ها میرن اونجا را کثیف می کنن خوب خوبه خودتون می گید بچه پس وظیفه ی نظافتچی و خدمتگزار اونجا چیه غر زدن به جون مریضا .
صبح ساعت 7 که می شد نظافت چی ها تو کل بخش بگیر و ببند راه مینداختن صدای داد و فریادشون همه ی بخش پر می کرد زود باشید وسیله هاتون را مرتب کنید دیگه کسی از همراها نخوابه همه بلند شید . یه سری لباس رنگ و رو رفته ی بیمارستان می اوردن به اجبار باید تن می کردیم ولی همین که مسئولشون میومد میدید همه چیز مرتب دیگه کار به هیچی نداشتن تا دوباره صبح فردا.
آره این وضعیت بیمارستان استان ماست بخش اطفال که باید متفاوت ترین بخش هر بیمارستان باشه بیش تر شبیه یه شکنجه گاه بود بچه ها همه وحشت زده و نگران به پرستا را نگاه می کردن امیر من که به هیچ وجه حاضر نبود توی اتاق بره و ما نصف روز را تو سالن گذروندیم خدا به همه بچه هایی که میرن اونجا رحم کنه همین که حالشون بدتر نشه باید خدا را شکر کنن چیزی که در مورد امیر من اتفاق افتاد .