امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 5 روز سن داره

امیر یل مامان

شب دوم در بیمارستان

1392/6/29 10:28
نویسنده : مامان زینب
700 بازدید
اشتراک گذاری

بالاخره صبح شد و تو که به شدت خواب زده شده بودی مرتب بهونه می گرفتی و گریه می کردی و دوست نداشتی رو تختت بمونی ولی با  وجود سرم نمی تونستم بغلت کنم چون خون داخل سرم بر می گشت تو هم یک بار که عصبی شدی لوله ی سرم را به شدت کشیدی که کنده شد و از دست خون اومد و ریخت روی لباسا و ملحفه پرستار سرم را بست ولی چسبا حسابی خونی شده بود ولی عوضشون نکردن به خدمتگزار که گفتم ملحفه کثیف شده با لحن طلبکارانه ای گفت چرا کثیف می کنید ملحفه ی تمیز نداریم و بعد رفت و یه ملحفه اورد بدون اینکه پهن و مرتبش کنه مچاله انداخت روی تخت و رفت خودم ملحفه را باز کردم اونروز خاله صفورا لبتابش اورد که تو سی دی نگاه کنی و حوصلت سر نره ولی تو بیش تر به خواب احتیاج داشتی برای همین نزدیک شب بود که با کلی مکافات خوابوندمت و برای این که اون پسره با جیغ و دادش بیدارت نکنه با این که خیلی خسته و گرسنه بودم رفتم باهاش همبازی شدم تا صدا نکنه تمام غذایی را که بابایی از خونه برام اورده بود بهش دادم خورد تا یک ساعت خوب خوابیدی ولی یک دفعه به طور ناگهانی از خواب بیدار شدی و شروع به گریه کردی هر کاری می کردم آروم نمی شدی اون روز زن عمو ورح انگیز اومده بود پیشمون هر کاری می کردیم آروم نمی شدی . با این که زود به زود پوشکت عوض می کردم و مرتب پماد می مالیدم پاهات به شدت سوخته بود نمی دونستم چی کار کنم خیلی بی قراری می کردی طرف اتاق که می رفتم وحشت زده جیغ می زدی و حاضر نبودی داخل اتاق بری چند ساعت تو راهرو تابوندمت دیگه دستام حس نداشت حاضر نبودی بغل زن عمو بری به حدی گریه کردی که وسط سالن بالا اوردی و تمام لباسای خودت و من کثیف شد حالا تو اون لحظه ی بحرانی نظافتچی که به فکر خودش بود از ته سالن داد زد سرش بگیر داخل سطل آشغال دلم می خواست با دستام خفش کنم آخه بگو آدم احمق من اون لحظه سطل آشغال از کجا بیارم بچه مگه می تونی جلوی خودش بگیره تا سرش بگیرم تو سطل آشغال رفتم التماسشون کردم که دکتر بیارن اولش گفتن دکتر نیست بعد گفتن رفته بالا سر یه مریض بد حال زن عمو گفت بیا تا بذاریمت داخل پتو تابت بدیم کمی آروم شدی من دیدم که مرتب پاهات از هم باز می کنی و از پتو بیرون می ذاری کمی خوابت برد همین که خواستیم بزاریمت رو تخت بیدار شدی و دوباره گریه هات شروع شد با این که به شدت گریه می کردی پوشکت باز کردم و دیدم پاهات تاول زده و به خاطر همین از هم بازشون میذاشتی جیگرم آتیش گرفت پای به پای تو گریه می کردم تا بالأخره گفتن دکتر اومد از اتاق دویدم بیرون هر چی نگاه می کردم تا دکتر پیدا کنم متوجه نمی شدم کیه تا یه نفر گفت خانم چی شده نگاش کردم فکر می کنی دکتر کی بود بله همون خانم فانتزی که بلد نبود وزنت کنه وا رفتم بدون این که جوابش بدم رفتم داخل اتاق دنبالم اومد گفت خوب به خاطر سوختگی هاش گریه می کنه یه پماد  داد دستم ور فت پوشکت نکردم و همینجوری رو پاهام خوابوندمت تابت دادم تا خوابت برد .

مادر اون سر بچه ی شش ساله گفت مگه من بارها بهت نگفتم نذار این ملحفه از رو تخت رد بشه آخه بیماری که قبلا این جا بود اسهال و استفراغ شدید داشت به حدی که کل تخت کثیف شد فقط اومدن با یه دستمال پاک کردن ضدعفونی نکردن آخه التماس کردن به این ها که فایده نداره قبل از این که تو بیای یه بچه تبش رفت رو 38 مادرش التماس می کرد یه شیاف بهش بدن ولی ندادن پرستار سرش داد زد مگه این جا داروخونست نداریم چون ایران تحریم برو از بیرون تهیه کن هر چی بیچاره گفت من این موقع شب بچم کجا ول کنم برم فایده نداشت آخرم نفهمیدم بچش چی کار کرد .

اون شب با کوچکترین صدایی از جام می پریدم از ترس این که تو الان بیدار می شی ولی تو به حدی خسته بودی که دیگه تقریبا حالت بیهوشی داشتی هوا که تقریبا روشن شد دیدم زن عمو می گه بلند شو پوشکش کن همه جا را خیس کرده چون سرم بهت وصل بود به حدی ادرار کرده بودی که کل لباسات و وتخت و پتوت و حتی زیر تخت خیس شده بود پوشکت کردم یکمی لای چشمات باز کردی و دوباره خوابیدی خوشحال بودم که راحت خوابیدی و حتی سر و صدای بچه ها بیدارت نمی کنه ولی نمی دونستم بد شانس تر از این حرفام از شبی که ما اومدیم اونجا همه ی اتاقا در دستشویی هاشون قفل بود چون خراب بودن و بوی خیلی بدی میدادن همه ی همراهان بچه ها آواره از این اتاق به اون اتاق از این بخش به اون بخش می رفتن تا توی راهرو یکی از دستشویی ا را درست کردن فکر کن کل بخش و این همه آدم یه دست شویی که اونم شیر آبش خراب بود و آب می رفت درش هم بسته نمی شد و باید موقع استفاده با یه دست درش نگه میداشتی . حال اون موقع که تو خواب بودی یه نفر با قلم چکش اومد داخل اتاق در دست شویی را باز کرد و افتاد به جونش چنان ضربه هایی می زد که کل بخش می لرزید چنان عصبانی بودم که تمام تنم می لرزیدرفتم سراغش و بیرونش کردم رفت با دو تا خدمتگزار زن اومد گفتم نمی ذارم بچم دیشب اصلا نخوابیده و الان راحت خوابیده بیدار میشه یکی از اونا گفت آقای فلانی تو کار نداشته باش برو وظیفت انجام بده من که حالت جنون بهم دست داده بود گفتم اگه ضربه بزنی منم میام تو راهرو جیغ می زنم ولی اونا توجهی نکردن به شدت گریه می کردم رفتم سراغ سرپرستار وقتی حالم دید دستور داد آروم تخت بیارن داخل سالن نکته ی قابل توجه این که داخل سالن هم مریض بستری بود .

دکترکه اومد رضایت دادم برای مرخص شدنت ولی دکتر معتقد بود که زوده ولی دارو نوشت و گفت روز یکشنبه برای معاینه ببریمت بعد از یک ساعت بیدار شدی و دوباره بی تابی کردی ساعت 10 بود ولی می گفتن ترخیص ساعت 2 بعد از ظهره یعنی ما بی جهت باید تا اون موقع اونجا می موندیم بابایی که اومد گفت برم حسابداری ببینم چطور میشه از شانس خوب طرف آشنا در اومد و خودش همه ی کارها را انجام داد و ما بالاخره ساعت 11 آزاد شدیم ولی نمی دونستیم همراه خودمون سوغاتی داریم یه ویروس خطرناک بیرون می بریم .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

بهار مامانه برسام
7 مهر 92 17:29
ای خدا.................................
واقعا نمیدون چی بگم......
چی بهت گذشته مهربونم....
الهی من فدای اون دلت بشم.....صاحب اسمت کمک حالت باشه
کاش من پیشت بودم....کاش اون روزا میتونستم بهت کمک کنم
نفرین به این کاش ها
نفرین به این فاصله ها
نفرین به این آدمایی که در دنیا و آخرت جز حسرت و روسیاهی چیزی برداشت نخواهند کرد
مگه نه اینکه باید بیمارستان خونه ی امنی باشه از هر جهت برای بیماران خصوصا کودکانی که بنا به هر دلیلی اونجا بستری میشن..............
ای وای خدا اگه نمیگفتی به خدا باورم نمیشد با این همه ادعا هایی که از مسئولین بهداشت و وزرا و مذیران و .... میشنویم یه همچین جاهایی هم باشه
پاش که بیفته ادعا هاشون گوش فلک رو کر میکنه که ما چنین کردیم و چنان کردیم به فلان شهر رسیدیم فلان جا رو آباد کردیم به فلان روستا فلان امکانات رو دادیم.......یکی نیست بگه این کارا پیش کشتون بیاید اول به بهداشت بیمارستان های خودتون رسیدگی کنید بعد جارچی بشید که مثلا خوب و خدا ترسید
من نمیدونم واقعا چیزی به نام وجدان کجای زندگی این اشخاص گم شده که دیگه خیال پیدا شدن نداره..!!!!!!!!!!!!!!!!!
آخه مسلمون نیستید مگه مگه رسول خدا نگفته بهداشت از اصلی ترین نشونه های فرد مومنه....پس وای به حال شما که مومن مسجد نرفته به شما میگن
الانم حرف بزنیم میشیم آدم بده و همه هجوم میارن سرم که من چرا رک حرف میزنم
وای دلم میخواد داد بزنم خیلی ناراحت شدم....خدا نکنه کار ما آدم های معمولی به بیمارستان بیفته به خدا بیمارستان دولتی خوب اصلا وجود نداره حتی این بیمارستانایی که مثلا تویه پایتخت هستن و مجبورن به ظاهرشون رسیدگی کنن تمام بیمارستانای دولتی چون دانشجویی هستن بیشتر از اینکه به فکر سلامتی بیمار باشن بیمار رو میکنن وسیله ای برای بالا بردن سطح دانش خودشون و مدام تست های مختلف و اغلب بیمورد از مریض میگیرن ما یکی از آشناهامون حالش بد شده بود اورژانسی برده بودنش یکی از بیمارستانای دولتی تا فردا ساعت 2 که منتقلش کردن یه بیمارستان خصوصی تمام تنش رو. تیکه پاره کرده بودن بسکه ازش الکی خون گرفته بودن...یه سرم بلد نیستن درست بزنن...........
بگذریم
خیلی پر چونگی کردم
خدا به دادم برسه که خودم خوب میدونم کسایی که این کامنت منو بخونن و جزو دوستام نباشن میخوان کلی کامنت بی سرو ته برام بزارن
ولی فدای یه تار موت
حرف گفتنی رو باید گفت میخواد قیمتش هر چی باشه فرق نداره
من با خوندن کامل نوشته هات انقدر حالم خراب شد که اگه اونجا بودم حتما فردا میرفتم و یه شکایت درست حسابی از این بیمارستانی که گفتی میکردم ولی حالا که دستم کوتاهه و نمیتونم شکایت دنیایی داشته باشم شکایتم رو میبرم پیش خدا و جدم و از اونا میخوام که به شکایتمون رسیدگی کنن و شک ندارم که خداوند ناظری عادله و منه روسیاه رو به حرمت جدم همیشه هوام رو داشته خصوصا که الان این شکایت حرف دل یه مامان مهربونی مثل شما عزیزمه
روی ماه امیر جون رو ببوس گلم
منو ببخش زیاد پر حرفی کردم
به خدا ناراحت شدم دفعه ی قبل برسام بیدار بود و نمیزاشت مطلب رو کامل بخونم منم خلاصه خونی کردم و خواستم برات کامنت بزارم ولی نمیدونم چرا جایی رو پیدا نکردم برای کامنت گذاری و دیگه بعدش برسام انقدر بهانه گرفت و منم نمیدونستم کجا کامنت بزارم اینه که نشد برات کامنت بزارم الان ولی وروجکم لالا کرده تونستم مطلب رو کامل بخونم
بازم شرمنده خیلی وقتت رو گرفتم


نظراتت چشم و چراغ وبلاگ منن من فقط به خاطر تو آپ می کنم وگرنه به خدا بعضی وقتا هیچ نای حرف زدن هم ندارم حالا نمی خوام با خستگیام خدایی نکرده ناراحتت کنم من که بعضی وقتا کابوس اونجا را می بینم مطمئن باش اگه شکایت هم کنیم راه به جایی نمی بریم می خوام فقط فراموش کنم چون اگه بخوایم به همه ی مسایل دنیا فکر کنیم دور از جونت دیوونه می شیم . یه مدت کد وبلاگم اشکال داشت و نظر دهیدش باز نمی شد که خدا را شکر حالا درست شده . اگه کسی کامنت بیجا برات بذاره فقط به خودم بگو چون می دونم چه جوری جوابشون بدم که دیگه از این هوسا نکنن اگر کسی خوشش نمیاد نخونه برا اظهار نظر در مورد کامنت دوستان من براشون کارت دعوت فرستاده نشده نگران نباش عزیزم وقتی کامنتای بی سر و ته برات زیاد گذاشتن بدون که کار تو درسته و این از حسادت و عقده ای بودنشون که با حرفهایی که لایق خودشونه تخلیه روحی می کنن خدا شفاشون بده باید برای این عده دعا کرد ولی تو اصلا غم به دلت نیار که من اشک به چشمم میاد .