داره سخت می گذره
سلام پسر عزیزم ازم گلایه نکن چرا اینقدر دیر میام باور کن بعضی وقتا به حدی وقت کم میارم که آرزو می کنم به جای 24 ساعت 28 ساعت داشتیم از این چند روز برات بگم که روز اول مهر شما که هیچوقت سابقه نداشت اون موقع روز بیدار بشی ساعت 7 صبح بیدار شدی و چنان گریه ای سر دادی که مامانی نزدیک بود از حال بره انگار فهمید بودی می خوام برم مامان مهناز بغلت کرد و با تی وی مشغولت کرد منم یواشکی از خونه رفتم بیرون و تا خود مدرسه اشکام تو چشمام نگه داشتم تا کسی فکر نکنه دیوونه ام به حدی استرس و دل شوره داشتم که تو مدرسه همه فهمیدن حالم خراب روز اولی که همه شور و شوق دارن من با حال خراب رفتم سر کلاس نمی دونم اون روز چند مرتبه زنگ زدم ولی مامان مهناز همش می گفت آرومی و داری بازی می کنی اون روز از شانس خوب ساعت آخر ورزش داشتم از مدیر اجازه گرفتم اومدم خونه اگه اشتباه نکنم کل مسیر را به حالت دو اومدم خونه و به محض رسیدن بغلت کردم و تو هم چسبیدی به محبوبت و تا تونستی شیر خوردی مامانی هم که اونروز اصلا هیچی نخورده بود ضعف کرد و تقریبا این حکایت هر روز ماست یعنی جنابعالی صبحا بیدار میشی مامانی فرصت نمی کنه صبحانه بخوره و خودش با چند تا استکان چایی و بیسکوییت سر کار نگه میداره حالا جالب این جاست شما پیش مامان مهناز خیلی آرومی و حتی تا من بیام خواب نیمروزت را هم می کنی ولی همین که چشمت به من می افته تا شب که دوباره بخوابی بساط جیگر خوردن داری نمونش همین امشب با کلی مکافات ساعت 10 خوابیدی نیم ساعت بعد بیدار شدی و چنان سیلاب اشکی راه انداختی که بابایی کل خونه را نشونت داد تا رضایت دادی دوباره بخوابی بگذریم ناز نازی ولی دوست دارم کمی از خستگی هام برات بگم 5 ساعت سر و کله زدن با 25 تا دختر پر انرژی و شیطون واقعا صبر ایوب و انرژی مضاعف می خواد وقتی هم می رسم خونه و چشمم به اوضاع خونه می افته فقط سعی می کنم اشکم سرازیر نشه چون جنابعالی و مامان مهناز خونه را تبدیل به بازار شام کردید و من خسته و و دست تنها باید تا دو ساعت جمع کنم و بشورم و جارو بزنم تا خونه کمی حالت عادی پیدا کنه ولی فرداش دوباره همون آش و همون کاسه شبا هم که جنابعالی تا صبح هر نیم ساعت یه بار از خواب بیدار میشی و مامانی دیگه چیزی به اسم خواب یادش نمیاد و جز خاطرات شیرین زندگیش شده واقعا یادش بخیر دختر بودم چقدر می خوابیدم اصلا به خوشخواب بودن معروف بودم حالا به چه روزی افتادم وای همش یاد اون همکارمون تو روستا می افتم که می گفت چون می گذرد غمی نیست باز خودش در جواب می گفت ولی تا بگذرد کمی نیست واقعا نمی دونم 9 ماه می تونم با این وضعیت سر کنم چون یه جورایی داره از وضع خونه زندگیم بدم میاد قالی و کل موکتا که به لطف شما همش آبیاری شده است با این که از 4 ماهگی موقع تعویض پوشکت یه تشک کهنه ی بزرگ زیر پات میندازم ولی تا بازت می کنم یه تابی به خودت میدی سریع آبیاری را شروع می کنی انگار فقط منتظری تا پوشکت باز بشه کل وسیله های خونه را هم که گرد و خاک داره می خوره اگه هر روز هم دستمال بکشم هیچ فایده ای نداره وقتی خونه ی آدم با هزاران متر باغ درخت های میوه ی مختلف فقط چند متر فاصلش باشه چهار طرف خونت هم در حال ساخت و ساز باشن چه انتظاری میشه داشت من که دیگه بی خیال گرد و خاکا شدم مبل سه نفری هم به لطف بابا حامد که بخور سرد شما را گذاشته بود روش یه لک بزرگ بهش افتاده راه پله ها هم که چیزی در موردش نگم بهتره حالا با این اوضاع من حق دارم که ناراضی و گلایه مند باشم فقط دارم روزشماری می کنم که بگذره حالا همه می گن الان که خوبه بذار امیر راه بیافته ....