امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

امیر یل مامان

بستری

1392/6/29 0:19
نویسنده : مامان زینب
682 بازدید
اشتراک گذاری

وارد بخش که شدیم از محیط اونجا دلم گرفت صدای گریه و جیغ بچه ها تمام بخش را پر کرده بود پرستارهای زیادی اونجا بودن که مرتب در رفت و آمد بودن و با صدای بلند همدیگرو صدا می کردن صدای جارو و تی کشیدن خدمتگزارا که دیگه گفتن نداره اصلا انگار نه انگار که اونجا بیمارستان و محل استراحت بیمار

نمی دونم از لحظه ی رگ گیری و خون گرفتن برا آزمایش چه جوری بنویسم فقط میدونم که حاضر بودم اون لحظه بمیرم و اونطور صدای جیغ و ناله هات نشنوم کلی لوله اورده بودن که ازت خون بگیرن آخه بچه ی من که اینقدر حالش بد نبود این همه آزمایش برای چی . چون غذای کافی نخورده بودی خون نداشتی مامانی هم که از صبح درست و حسابی چیزی نخورده بود شیر کافی نداشت . هر چی دستت فشار می دادن خون نمی اومد . به حدی گریه کردم که دیگه چشمام جایی را نمی دید ولی خفه خفه گریه می کردم چون با شناختی که ازشون داشتم اگه صدای گریم بلند می شد از بخش بیرونم می کردن براشون هم مهم نبود که من مادر بچه ام هر طوری بود اون لحظه ی وحشتناک تموم شد یه تیکه کارتن زیر دستت گذاشتن و حسابی چسب پیچیدن چسبا را محکم پیچیده بودن و روی دستای تپلیت فشار میومد و قرمز شده بود می خواستم به پرستار بگم که مامان مهناز نذاشت گفت اگه جیزی بگی چسبا را که عوض نمی کنن هیچ شون هم میاد اونوقت دیگه تا صبح درست به بچه نمی رسن آخه چطور چنین چیزی ممکنه یه پرستار که نباید همچین روحیه ای داشته باشه .

بغلت کردم و رفتیم سمت اتاق توی اتاق 4 تا بچه ی دیگه هم بودن که با تو می شدن پنج تا باورت میشه پنج تا مریض توی اتاق اونم تو بخش اطفال حالا درسته بیمارستانش دولتی ولی یعنی تا این حد افتضاح متأسفم برای استانم که حتی یه بیمارستان خصوصی هم نداره اگه بود که اینجا نمی اوردمت.

می دونستم که تو این شرایط و سر و صدا نمی خوابی ولی دیگه چاره ای نبود بهت سرم وصل کردن دوست نداشتی و مرتب باهاش ور میرفتی و می کشیدیش اگه مانعت نمی شدم سرم در می اوردی ساعت از دوازده گذشته بود ولی حاضر نبودی رو اون تخت بخوابی حق هم داشتی یه تخت فلزی که یه تشک چرمی به سفتی سنگ توش بود که یه ملحفه چرک مرده روش انداخته بودن که چون دورش کش دوز نبود که اطراف تشک کیپ بشه مرتیب زیر پات جمع می شد و چرم تشک هم پاره شده بود .

تخت کناریمون پسربچه ای شش ساله بود که اون هم به خاطر ریه هاش بستری شده بود یک هفته ی تمام قویترین آنتی بیوتیک ها را بهش تزریق کرده بودن ولی به گفته ی مادرش خوب که نشده بود هیچ بدتر هم شده بود سرفه هایی می کرد که ادم دلش ریش می شد نفس کشیدنش مثل جانبازای شیمیایی بود . کنارش یه بچه ی معلول ذهنی بستری بود که به خاطر عفونت بستری شده بود مادرش می گفت یه پسر 11 ساله داره که اون هم معلوله پرسیدم مگه در دوران بارداری سونوگرافی نرفتی پوزخند زد و گفت رفتم پیش بهترین سونوگرافی سه بعدی شهر هر دفعه که رفتم گفت بچه سالمه حتی نتونسته بود دست معیوب بچه را تشخیص بده . پشت در اتاق پسر بچه 20 ماهه بود که عفونت مغزی داشت موقع تعویض سرم و حتی گرفتن تب چنان جیغایی می زد که تو وحشت زده می شد ی و گریه می کردی و تخت آخر یه دختر بچه ی ملوس که اونم مثل تو سرما خورده بود و جیغاش دست کمی از پسره نداشت حالا تو گل پسرم تو این محیط چه جوری باید خوابت می برد تویی که وقتی خونه می خوابی مامانی دنیا را برات ساکت می کنه تا راحت بخوابی ساعت از دوازده گذشته بود و گریه می کردی حاضر نبودی اونجا بخوابی و اتاق خودت می خواستی چاره ای نبود اونقدر گریه کرد ی تا از خستگی خوابت برد بچه های دیگه راحت خوابیده بودن و اصلا با سر و صدا بیدار نمی شدن فکر کردم حالا که همه خوابیدن دیگه تا صبح می تونی بخوابی ولی زهی خیال باطل پرستارها چنان سر و صدایی تو بخش راه انداخته بودن که صدای بچه ها در مقابلش هیچ بود صدای زنگ تلفن ، صدای پیج بلندگو ، موقعی بلند شدن و نشستن چنان پایه های صندلی را روی زمین می کشیدن که با صداش از جات می پریدی و چون خسته بودی دوباره چشمات می بستی هر وقت هم که با هم کار د اشتن با صدای بلند همدیگرو صدا می کردن و اما بگم از تب گرفتن و تعویض سرمشون .

براشون فرقی نمی کرد ساعت چنده مریض خوابه یا بیدار چندنفری در اتاق محکم باز می کردن و می اومدن داخل و لامپ روشن می کردن طفلکی بچه ها که تو خواب ناز بسر می بردن وحشت زده چشماشون باز می کردن پرستار صبر نمی کرد تا من لباست بدم بالا به زور تب سنج هول میداد زیر بغلت و تو هم که خیلی حساسی به شدت گریه می کردی و از طرف دیگه از صدای جیغ اون پسربچه و صدای سرفه های بیمار تخت بغلی وحشت زده می شدی وقتی می رفتن انگار طوفان خاموش می شد با هر بدبختی بود دوباره می خوابوندمت ولی ساعت 5 صبح نظافتچی با تی و جارو و سطلش وارد اتاق می شد و دوباره لامپ روشن می کرد و با سر و صدای زیادی تی را به پایه های تخت می کوبید وقتی برای این وضعیت اعتراض کردم خیلی راحت گفتن این جا بیمارستان نیومدی اینجا بخوابید که این جا فقط سر موقع دارو میدن و سرم می زنن پس اگه مریض به خصوص اگه بچه باشه این جا نتونه استراحت کنه و راحت بخوابه و آرامش روانی داشته باشه چطور باید سلامتیش بدست بیاره .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

مامانی باران
9 مهر 92 14:32
عزیزم بلا بدور باشه واقعا گریه ام گرفت از خواندن این مطالب... خیلی جای تاسف داره ...
انشاءالله که گل پسرت زین پس همیشه سالم باشه و دیگه چنین لحظاتی رو تجربه نکنین و به جاش همیشه به گردش و شادی باشین
توی نی نی سایت آدرس وب شما رو چند وقت پیش. دیدم و از ذوق و هنرمندی شما لذت بردم
اگه دوست داشتین به وبلاگ بارانی هم تشریف بیارید خوشحال میشم


شرمنده عزیزم که باعث ناراحتیتون شدم چشم حتما میام من لینکتون کردم که همیشه بهتون سر بزنم .