امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

امیر یل مامان

شب آخر و تولد

1392/6/10 1:48
نویسنده : مامان زینب
464 بازدید
اشتراک گذاری

تو ماه هفتم که رفتم سونو دکتر تاریخ تولدت 9 آذر تعیین کرد قلبکه

 

دقیقا می شد روز تاسوعای حسینی من و بابایی اول می خواستیم

 

اسمت بذاریم پدرام ولی به احترام امام حسین (ع) و زمان تولدت

 

اسمت امیر حسین انتخاب کردیم از بیمارستان پذیرش گرفتیم و همه

 

چیز را آماده کردیم دکتر اجبار کرده بود که دو هفته آخر حتما باید هر

 

هفته بیام با این که برام خیلی سخت بود و تو ماشین کمردرد می

 

گرفتم قبول کردم زن عمو هم روضه ی پنج روز دوم انداخت پنج روز

 

اول که بتونه بیاد بیمارستان پیشم 23 آبان بود و یه روز بارونی بابایی و

 

خانوادش یه عروسی تو هتل دعوت بودن و باید از سامون میومدیم

 

شهرکرد منم باهاشون اومدم ولی نرفتم هتل چون نمی تونستم رو

 

صندلی بشینم رفتم خونه ی مادرجون با این که فرداش باید می رفتیم

 

پیش دکتر و مسیرمون از شهرکرد بود من نموندم و همراهشون

 

برگشتم بارون خیلی شدید شد و متأسفانه برف پاکن ماشین از

 

کار افتاد هیچ چیزی معلوم نبود بابایی خیلی آروم رانندگی می کرد

 

خدا را شکرمن جلو نشسته بودم چون اگه بابامشتی جلو بود پیرمرد از

 

ترس قلبش در د می گرفت چون خیلی رو ماشین و رانندگی حساسه

 

مرتب از عقب می پرسید زینب جلوتون می بینید منم الکی می گفتم

 

آره ولی هیچی معلوم نبود من کمی استرس داشتم طفلی بابایی که

 

از بس به جلو زل زده بود چشمش قرمز شده بود و سر درد

 

گرفته  بود بالأخره هر جوری بود رسیدیم ساعت 12 و نیم بود که

 

رسیدیم خونه یعنی یک ساعت و نیم تو راه بودیم راهی که 20 دقیقه

 

مسافتش بود بابایی تو خونه گفت اصلا جایی را نمی دید و کار خدا بود

 

که سالم رسیدیم خدا را شکر. ساعت 5 صبح بود که یه دفعه با یه

 

درد از خواب بیدار شدم  فکر کردم باز جنابعالی یه لگد نثار مامان کردی

ولی بعد از چند دقیقه یه درد دیگه و همینطورادامه داشت هر

 

کاری کردم دیگه خوابم نبرد تی وی را روشن کردم اذان که داد نماز

 

خوندم اومدم توی اتاقت یه نگاهی کردم چشمم به ساکت افتاد که

 

هنوز خالی بود ساک را برداشتم نمی دونستم چی توش بذارم

 

چند تا تیکه لباس و پتوی مخملت گذاشتم یه حسی بهم می گفت

 

لازم می شه بابایی بیدار شد تعجب کرد تعجب گفت چرا ساک بستی

 

 

گفتم برا احتیاط اگه من امروز به جای آرایشگاه نرم زایشگاه خوبه

آخه می خواستم رفتیم خونه مادر جون برم آرایشگاه خونه

 

مادرجون هم درد داشتم ولی شدید نبود تا آرایشگاه کمی پیاده روی

 

کردم موهای بلندمم کوتاه کردم چون شنیده بودم بعد از زایمان ریزش

 

مو زیاد میشه وقتی برگشتم خونه یه دوش آب گرم گرفتم و دیگه دردا

 

کاملا از بین رفت مادرجون می گفت روزای آخر این دردا طبیعی تازه

 

بچه هنوز بالای شکمه واصلا پایین نیومده ببین شکمت چه بالاست با

 

خیال راحت به سمت اصفهان رفتیم خاله معصومه هم که فرداش

 

آزمون وکالت داشت باهامون اومد قرار بود بره خونه دایی فرشاد بمونه

 

بعد صبح بره امتحان بده من ظهر با این که گرسنم بود ولی یه حسی

 

بهم گفت کمتر بخور به مطب دکتر که رسیدیم پر از آدم بود یادم

 

نمیاد روز قبلش تعطیل بود یا دکتر نیومده بود اینم از شانس من رفتم

 

پیش منشی و گفتم خانم خواهش می کنم من زودتر بفرستید داخل

 

من تمام دیشب درد داشتم ولی اون یه لبخند معنا دار زد که انگار

 

دارم دروغ می گم بدم اومد نشستم و دیگه چیزی نگفتم گاهی یه درد

 

مثل صاعقه تو وجودم می پیچید ولی چیزی نگفتم فکر کنم نزدیک دو

 

ساعت نشستم تا نوبتم شد منتظر داخل مطب هم دو تا بیمار دیگه هم

 

بودن دکتر بعد از معاینه بهم گفت خوبه برو برا زایمان هفته دیگه آماده

 

شو ولی هنوز از در نرفته بودم بیرون گفت صبر کن گفتی دیشب درد

 

داشتی گفتم بله گفت برو بخواب رو تخت ببینم همین که معاینه کرد

 

خون پاشید بیرون مامانی خیلی ترسید و گریه کرد دکتر گفت گریه

 

نکن پاشو برو بیمارستان تا بیام سزارینت کنم جفت بچه پایین اومده

 

زن عمو اومد کمکم منشی که خونا را دید رنگ از روش پرید فکر کنم

 

عذاب وجدان گرفت  خدا را شکر بیمارستان نزدیک مطب بود

 

بابایی که تو خیابون منتظر بود وقتی من دید با این که می دونستم

 

ترسیده ولی خیلی ریلکس گفت طوری نیست بریم داره نی نیمون

 

میاد رفتیم اونجا ساعت 7 عصر بود بهم سرم وصل کردن و مرتب

 

ضربان قلبت چک می کردن با تلفن عوامل جراحی را خبر کردن چون

 

اورژانسی بودم نزدیک ساعت 8 مامانی اولین نفری بود که رفت اتاق

 

عمل قبلا همیشه می گفتم اتاق عمل که ترس نداره ولی پام که

 

گذاشتم اونجا از ترس شروع به لرزیدن کردم استرساینقدر هول شده

 

بودم که داشتم با دمپایی می رفتم رو تخت چون مامانی کمی غذا

 

خورده بود از کمر بی حس کردن و بعد از چند دقیقه صدای گریه ی تو

 

بلند شد دیگه از اتاق ریکاوری و درد بعد از بی حسی چیزی نمی گم

 

چون این چیزا در مقابل تولد تو هیچ اهمیتی ندارن ناز گل من .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)