اسباب کشی و سیسمونی
در دوران بارداری مامانی زیاد اذیت نشد فقط در دو زمان خیلی خسته
شدم جوری که مجبور شدم نمازام نشسته بخونم اولیش موقعی بود
که از طبقه پایین می خواستیم بیام طبقه بالا چون مامانی یه جورایی
به غربت شوهر کرده و از خونوادش دوره اونا نتونستم بیان کمکم البته
عمه سیما و خاله کتایون اومدن خاله ی کتایون میشه دخترعموی
بابات که تو همسایگیمون زندگی می کنند و بعدها درموردشون زیاد
برات می نویسم اونا اومدن کمکم ولی فقط تو جابجایی وسایل ،چیدن
همه ی وسیله ها افتاد گردن مامانی و بابایی شب دیگه
از خستگی نای راه رفتن نداشتم بابایی که بیهوش شد مامانیولی از بدن درد خوابش نمی برد عزیز دل مامان من باید ازت
عذر خواهی کنم چون در دو ماه آخر خیلی اذیتت کردم چون وزنم رفته
بود روی 80 شبا تا صبح خوابم نمی برد مرتب از این پهلو به اون پهلو
می شدم بلند می شدم و نمی ذاشتم تو هم بخوابی به خاطر خواب
خیلی بدی که داشتم همش نگران بودم که روی زندگی بعد از تولدت
و خوابت تأثیر بدی بذاره که متأسفانه همینطور هم شد که بعدا برات
می گم تو روز سیسمونی هم خیلی خسته شدم چون می دونستم
کمکی ندارم هر چی به مامان مهناز ( مامان بابایی ) گفتم نمی خواد
جشن بگیریم و آش بپزیم قبول نکرد و گفت مگه من چند تا بچه دارم
خلاصه دیگ آش شربت و میوه شیرینی به راه شد و کلی مهمون از
راه رسید و شب دوباره همون بلای قبلی سر مامان اومد چون خیلی
خسته بودم متأسفانه اون وسط فراموش کردیم عکس و فیلم بگیریم
کسی هم چیزی نگفت و من از روز سیسمونی چیزی ندارم برات
بذارم اشکالی نداره عزیز دلم .
عکس ها در ادامه مطلب
این کامیون و لودر مال بچگیه بابایی ببین چه خوب نگهشون داشته تو هم نگهشون دار برا پسرت ایشالا
می خواستم پرده ی اتاقت عوض کنم پرده ی عروسکی بزنم ولی بابایی گفت این قشنگ تره
اینم نمایی از سقف اتاقت که البته حالا بادکنکاش لاغر شدن
این چراغای خوشگل ببین اینا هم از زمان بچگی بابایی موندن
اینم کمد لباسات
ببین بابایی چقدر تو این طبقه ها برچسب چسبونده اگه ما یه روز ی این خونه را عوض کنیم بیچاره صاحبخونه ی بعدی
این همه یه نمای تقریبا کلی از اتاقت