روز آخر مدرسه به روایت عکس
نازنین پسر سلام
این پست به شما اختصاص نداره فدات شم و چون فرصتم کمه اول این پست را می ذارم بعدش پست مربوط به خرداد شما که البته از روزی که تعطیل شدم و کلی ذوق کردم که دیگه یه سر و سامونی به زندگیمون می دیم ولی خرداد اون روی خرشا به ما نشون داد و از همون روز 10 خرداد که تعطیل شدم آب خوش از گلومون پایین نرفت حالا بعد میام بهت می گم چطور شد .
روز 10 خرداد رفتم از بچه ها امتحان ریاضی گرفتم و ازشون عکس یادگاری انداختم و خلاصه خداحافظی کردیم عکسا را می ذارم چون خداییش شاگردای با حالی بودن . با این که با شلوغ کردناشون و شیطونیاشون و دعوا کردناشون و صد البته درس نخوندناشون اذیتم کردن ولی کلی باهاشون امسال بهم خوش گذشت جات خالی خیلی با هم می خندیدیم هر جا هستن سالم باشن.
این دسته گل خیلی قشنگ را روز آخر سحر برام اورد منم ازش عکس گرفتم تا همیشه به یادگار بمونه چون گلا بعد از چند روز پژمرده می شن دل آدم می گیره خیلی گلاش قشنگ بودن ممنون سحر جون هم از خودت هم از مامان مهربونت
روز آخر مدرسه
بهشون گفتم ژست بگیرید ببین هر کدومشون چه مدلی ایستادن تو را خدا نرگس نگاه کن چه جوری رفته تو حس
اون روز به خاطر شب بیداری من خیلی خسته بودم و رنگ به رو نداشتم و اصلا هم حوصله هندی بازی را نداشتم بچه ها هم که انگار این را فهمیده بودن زیاد طرفم نمی یومدن ولی لحظه ی آخر که داشتن از در مدرسه بیرون می رفتن سحر یه دفعه برگشت و اشک ریزان پرید تو بغلم یه دفعه دیدم 25 نفر دارم میان سمتم اونا گریه می کردن من به این حرکتشون می خندیدم چون همشون همدیگرو بغل کرده بودن دو سه نفرشون فقط چسبیده بودن به من طفلی ها داشتن نفس کم می اوردن خلاصه هر جوری بود روانشون کردم یادش بخیر بازفت روستای چمن گلی بچه ها بعضی هاشو روز آخر نمی رفتن خونه و نشسته بودن تو کلاس زار زار گریه می کردن من دو سالی که اونجا درس می دادم یا یه وقفه ی یک ساله که مربی یودم شاگردام ثابت بودن یعنی هم پایه دوم معلمشون بودم هم چهارم یه شاگرد داشتم به اسم ساناز خیلی دختر خاصی بود از این بچه ها که می شه درموردشون فیلم ساخت جز موقع درس پرسیدن هیچوقت تو کلاس حرفی نزد به حدی درون گرا بود که آدم گاهی ازش می ترسید من همیشه فکر می کردم هیچ علاقه ای به من نداره ولی روز آخر تو کلاس نشسته بود و از جاش تکون نمی خورد فقط نگام می کرد حتی گریه هم نمی کرد هر چی بهش می گفتم پاشو برو هیچ جوابی نمی داد فقط نگاه می کرد از دستش خسته شدم دستش گرفتم ولی انگار این بچه یه تیکه سنگ بود که چسبیده بود به نیمکت با مدیر هر کاری که کردیم نرفت آخر برای این که پاشه بره کشون کشون از در مدرسه بردمش بیرون لباساش خاکی شده بودن بلند شد یه نگاهی کرد و رفت دلم برای صداش تنگ شده فقط خدا میدونه تو دل این بچه چی می گذشت که این طور تو سکوت غرق شده بود نمی دونم الان اون دخترا کجان شاید ترک تحصیل کرده باشن شاید شوهرشون داده باشن نمی دونم فقط خدا کنه روزای خوبی داشته باشن چون هنوز بچه ان عکساشون دارم شاید یه روزی عکساشون گذاشتم .
اینم عکس نازنین دخترا موقعی که تو کلاس تئاتر اجرا می کردن
اون کناری مهراناس که ماسک تو صورتش کشیده