اینم از خرداد
سلام نازنینم
عزیز دلم مامانی اومد تا از خرداد برات بنویسه خردادی که خیلی به ما سخت گرفت و رفت چون امشب خیلی خوشحالم زیاد وارد جزئیات نمی شم و و علت خوشحالیم تو پست بعدی می نویسم .
عزیزکم از واکسنت برات بگم که با کلی حرص و جوشی که مامانی خورد با 10 روز تاخیر زنگ زدن که بیاین ولی از شانس همون شبش شما یه کوچولو سرما خوردگی پیدا کردی و باز هم نشد که بریم برا تزریق و 5 روز دیگه هم عقب افتاد چهارشنبه که قرار بود بری برا واکسن صبح زود از خوای بیدار شدی و چون مامانی دلش نیومد تنهات بذاره زنگ زد مامان مهناز که نیاد خونمون بعد دو تایی با هم رفتیم مدرسه از بچه ها امتحان گرفتیم و بعدش رفتیم برا واکسن البته فکر نکن به این آسونی ها بود نخیر تو مدرسه که تقریبا دیگه جیگرم خون شد از دستت از بس اشک می ریختی تو خانه بهداشت هم که می دونستی کجا اومدی یه ریز درحال اشک ریختن بودی و تا یکی در را باز می کرد فرار می کردی بیرون برا همین مامانی مجبور شد تمام مدت بغلت کنه که دیگه عضلات دستش کش اومد از شانس هم اون روز به کلاس اولی ها واکسن می زدن حسابی شلوغ بود بالاخره نوبتت شد اگه یه خانم اونجا کمکم نمی کرد نمی تونستم نگهت دارم بمیرم برات که درد داشت بعد از واکسن شما را بردم خونه مامان مهناز و دوباره برگشتم مدرسه چون هنوز دو ساعتی مونده بود از شدت خستگی نای حرف زدن نداشتم برای همین بچه ها را بردم تو حیاط و خودم نشستم برگه ها را تصحیح کردم وقتی برگشتیم خونه دو تایی خوابیدیم چون شما روی واکسن قبلی هات اصلا تب نمی کردی من با خیال راحت خوابیدم ولی یه دفعه با صدای نالت از خواب بیدار شدم و دیدم حسابی تب داری سریع بابایی را صدا کردم پاشویت کردیم و بهت استامینوفون دادیم ولی این تب لعنتی تا سه روز ادامه داشت روز دوم یه حدی پات ورم کرده بود که نمی تونستی راه بری و گریه می کردی هر طوری بود این چند روز هم گذشت ولی بلافاصله آبریزش بینی شروع شد که رفتیم دکتر گفت گلوت یه کوچولو قرمز شده و نباید واکسنت می زدیم چون بدنت ضعیف بوده ولی مکافات اصلی مال گوشات بود که دوباره عفونت کرده بودن و خوردن آنتی بیوتیک دوباره شروع شد این بار با دوز بالا دیگه روزهای آخر حاضر نبودی بخوری و بالا می اوردی به خاطر آنتی بیوتیک معدت نفخ می کرد و همش در حال آب خوردن بودی از اون طرف باز هم به خاطر آنتی بیوتیک اسهال شده بودی که باعث شد پاهات به شدت بسوزه به حدی که دیگه راه نمی تونستی بری و هنوز تیرگیش مونده خلاصه دوباره مستاصل رفتیم پبش دکتر که خدا را شکر گفت عفونت گوشات خوب شده و دیگه نیازی به آنتی بیوتیک نیست و ما کلی خوشحال شدیم برا نفخت هم دایمیتیکون داد اونشب بعد از مدت ها راحت خوابیدی ولی من نمی دونستم که این آرامش قبل از طوفان .
فردای اون روز مثل هر روز رفتیم با ماشین شما را بگردونیم چون اینجا تا آخر تابستون پر از مسافر و گردشگر جلوی بستنی فروشی ها همیشه شلوغه مامانی هم یه دفعه هوس بستنی کرد و بابایی زودی رفت خرید شما اولش اصلا نمی خوردی ولی بعدش خودت قاشق گرفتی و یکمی خوردی مامانی هم کلی ذوق کرد آخه اولین دفعه بود که می خوردی چون پارسال که کوچولو بودی خلاصه شبش دیدم یه کوچولو بینیت گرفته و خس خس می کنی ولی اهمیتی ندادم فردا شبش که سه شنبه بود دیگه راه نفست کاملا بسته شد جوری که حتی نمی تونستی یه ذره شیر بخوری و تا صبح از شدت نفس تنگی از خواب می پریدی و گریه می کردی هر چی قطره بینی بود از داروخونه گرفتیم ولی فایده ای نداشت از شانس خورده بودیم به چند روز تعطیلی پشت سر هم و دکتر نبود این نفس تنگی ها تا جمعه شب ادامه داشت تو این مدت فقط خدا می دونه چی بهمون گذشت کامل از شیر خوردن افتاده بودی از روز دوم دیگه به غذا هم لب نمی ذاشتی تمام مدت دهنت باز بود با صدای بلند نفس می کشیدی انگار دو تا سنگ راه بینیت بسته بود روز جمعه هم خاله افسانه خاله صفورا را پا گشا کرده بود باغ و همه اونجا بودن ما هم رفتیم اولش چون برات جذابیت داشت خوب بودی ولی یه دفعه حالت بد شد و استفراغ کردی چون از دیروزش چیزی نخورده بودی بهت فشار میومد شنبه بابایی از سر کار زود اومد و سریع رفتیم پیش دکترت دکتر تا گلوت معاینه کرد گفت وای وای چرا اینجوری شده من و بابایی هاج و واج موندیم دکتر گفت لوزه هات به شدت عفونت کردن و ورم کردن عفونت سرایت کرده به لوزه سوم و لوزه سوم از پشت گلو راه بینی را بسته برای همین نمی تونی نفس بکشی وقتی علتش پرسیدیم دکتر گفت چیز سرد خوردی و ما یاد اون بستنی افتادیم خلاصه برگشتیم خونه دوباره با کلی دارو و البته آنتی بیوتیک مامانی از مطب تا خونه همش اشک ریخت که حالا چطور دوباره دارو بخوری یه اسپری هم بود که باید می زدیم داخل بینی که 60 تومن قیمتش شد خلاصه با خوردن دارو مصرف اسپری راه نفست کمی باز شد ولی اون شب از شدت گلو درد تا صبح ناله کردی و همش بیدار می شدی و با صدای کوچولوت می گفتی وویی الهی قربونت برم آخه وویی را از کی یاد گرفتی خلاصه این که با خوردن داروها خوب شدی ولی پوست مامانی کنده شد و کلی از نظر روحی بهم ریخت و خودش هم مریض شد . فدای سرت عزیزم بذار کمی از خودت بگم .
اول این که شیشه را ازت گرفتم و دیگه شیشه نمی خوری خیلی قشنگ با دستای کوچولوت لیوان می گیری و بدون این که یه قطره بریزی رو لباست آب می خوری الهی قربونت برم من .
دوم این که چند روزه داریم سعی می کنیم از پوشک بگیریمت که البته سخت تر از اون چیزی که فکر می کردم چون هنوز چیزی نشده کلی خونمون توسط شما آبیاری شده البته به همراه کودش .
هر یه ساعت یه بار می برمت دست شویی و جیش می کنی این یکی را می تونم کنترل کنم اون یکی را نمی دونم چی کار کنم البته هر بار که می ریم دستشویی دو تایی موش آب کشیده خارج می شیم و با وجود بحران آبی که این جا وجود داره اصلا کار درستی نیست الان چند ماه این جا دو ساعت در شبانه روز آب وصل و با تانکر آب رسانی می کنن اگه ما خودمون تانک ذخیره ی آب نداشتیم باید مهاجرت می کردیم ولی چه کنم شما به هیچ وجه حاضر نیستی از خیر آب بازی بگذری و چنان ذوقی می کنی انگار دنیا را بهت دادن .
و اما بدتر از همه تی وی نگاه کردن شماست که دیگه داره تبدیل به بحران می شه که هنوز راه حلی براش پیدا نکردم چون هیچ چیزی برات جالب و سرگرم کننده نیست جز نگاه کردن به تی وی به همین خاطر بیش تر اوقات می برمت بیرون ولی دیگه نمی دونم کجا باید ببرمت واقعا نمی دونم باید چی کار کنم .
الان هم که دارم برات می نویسم شما تازه خوابیدی شبها خیلی دیر می خوابی منم الان دیگه خیلی خوابم میاد و عکسات فردا آپلود می کنم قربونت برم الهی خوب بخوابی .
از بس که پاهات سوخته بود و با شلوار و پوشک اذیت بودی کلی گشتم این دامن پیدا کردم پات کردم
این هم از مراحل دستشویی رفتن شما به روایت تصویر
وقتی عصبانی می شی سرت می زنی زمین رفتی رو میز عسلی نمی تونی بیای پایین داری خود زنی
می کنی بابایی زیر شیشش پارچه گذاشته نشکنه .
این جوجو ها را عمه بهت داده دوسشون داری