دوران حاملگی
اولش بگم که پسر گلم باید ببخشی که مامانی اینقدر دیر برات وبلاگ
درست کرده چون تو ماشالا هزار ماشالا اونقدر وقت مامانی گرفتی که
تازه بعد از 8 ماه مامان کمی فرصت پیدا کرده قبل از اون هم چون
مامانی سر کار می رفت و خونمونا تازه داشتیم درست می کردیم تو
خونه اینترنت نداشتم پس از دوران جنینی کوتاه و مفید برات
می نویسم .
دوران حاملگی :
درست یادمه که روز هفتم فروردین بود روز شنبه گردش بابا حامد
گفت که با خونوادش بریم طبیعت ولی من اصلا حال و حوصله نداشتم
دو روز قبلشم تو اداره حسابی حالم بد شد و فشارم افتاده بود بابا
حامد خودش رفت من هم یه کوچولو چرت زدم ولی دیدم حالم بده کم
کم مشکوک شدم و رفتم سراغ بیبی چک جواب مثبت بود نشستم و
زار زار گریه کردم نه به خاطر این که نمی خواستمت نه چون به
خاطر مشکلی که داشتم دارو مصرف می کردم برای همین ترسیده
بودم که نکنه برات مشکلی پیش اومده با هق هق زنگ زدم به بابا
حامد که بیا خونه وقطع کردم بنده خدا کلی ترسیده بود که نکنه بلایی
سر من اومده نمی دونم چه جوری پنج دقیقه ای خودش رسوند وقتی
موضوع را بهش گفتم یه نفس راحت کشید و گفت به این تست
که نمی شه اعتماد کرد و کلی دلداریم داد که مشکلی پیش نمیاد
فرداش رفتیم آزمایش جواب موند واسه پس فردا چون دیر رفته بودیم
بابایی از سرکارش رفت آزمایش گرفت زنگ زدم مسئول آزمایشگاه در
مورد جواب آزمایش چیزی نگفته بود باباحامد هم که خجالتی چیزی
نپرسیده بود اومد خونه حاضر و آماده وادارش کردم بریم کلینیک از بس
عجله داشتیم دفترچه نبردیم دکتر کلینیک که از این جقله دکترا بود که
دورشا می گذروند گیر داده بود که بدون دفترچه ویزیت نمی کنه
هر چی می گفتیم آقای دکتر فقط یه نیم نگاه به این آزمایش بنداز
قبول نمی کرد آخرش بابایی عصبانی شد و گفت بیا بریم عصر که
شهریار اومد خودش جواب می خونه من که تحمل نداشتم تا عصر که
برادر شوهرم بیاد خونه با حالت سوزناک گفتم آقای دکتر من دارو
می خورم الانم وقت داروهام باید تکلیف خودم بدونم یا نه دکتر هم با
اکراه یه نگاهی کرد و گفت مثبت و رفت من و بابایی هم با لبخند به
هم نگریستیم و به این ترتیب دوران خوش حاملگی من شروع شد .