امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

امیر یل مامان

دوران حاملگی

1392/6/10 1:54
نویسنده : مامان زینب
396 بازدید
اشتراک گذاری

اولش بگم که پسر گلم باید ببخشی که مامانی اینقدر دیر برات وبلاگ

 

درست کرده چون تو ماشالا هزار ماشالا اونقدر وقت مامانی گرفتی که

 

تازه بعد از 8 ماه مامان کمی فرصت پیدا کرده قبل از اون هم چون

 

مامانی سر کار می رفت و خونمونا تازه داشتیم درست می کردیم تو

 

خونه اینترنت نداشتم پس از دوران جنینی کوتاه و مفید برات        

 

می نویسم .

niniweblog.com

 دوران حاملگی :

درست یادمه که روز هفتم فروردین بود روز شنبه گردش بابا حامد

 

گفت که با خونوادش بریم طبیعت ولی من اصلا حال و حوصله نداشتم

 

دو روز قبلشم تو اداره حسابی حالم بد شد و فشارم افتاده بود بابا

 

حامد خودش رفت من هم یه کوچولو چرت زدم ولی دیدم حالم بده کم

 

کم مشکوک شدم و رفتم سراغ بیبی چک جواب مثبت بود نشستم و

 

زار زار گریه کردم گریهنه به خاطر این که نمی خواستمت نه چون به

 

خاطر مشکلی که داشتم دارو مصرف می کردم برای همین ترسیده

 

بودم که نکنه برات مشکلی پیش اومده با هق هق زنگ زدم به بابا

 

حامد که بیا خونه وقطع کردم بنده خدا کلی ترسیده بود که نکنه بلایی

 

سر من اومده نمی دونم چه جوری پنج دقیقه ای خودش رسوند وقتی

 

موضوع را بهش گفتم یه نفس راحت کشید اوهو گفت به این تست

 

که نمی شه اعتماد کرد و کلی دلداریم داد که مشکلی پیش نمیاد

 

فرداش رفتیم آزمایش جواب موند واسه پس فردا چون دیر رفته بودیم

 

بابایی از سرکارش رفت آزمایش گرفت زنگ زدم مسئول آزمایشگاه در

 

مورد جواب آزمایش چیزی نگفته بود باباحامد هم که خجالتی چیزی

 

نپرسیده بود اومد خونه حاضر و آماده وادارش کردم بریم کلینیک از بس

 

عجله داشتیم دفترچه نبردیم دکتر کلینیک که از این جقله دکترا بود که

 

دورشا می گذروند گیر داده  بود  که  بدون  دفترچه  ویزیت  نمی کنه

 

قهر  هر چی می گفتیم آقای دکتر فقط یه نیم نگاه به این آزمایش بنداز

 

قبول نمی کرد آخرش بابایی عصبانی شد  و گفت بیا بریم عصر که

 

شهریار اومد خودش جواب می خونه من که تحمل نداشتم تا عصر که

 

برادر شوهرم  بیاد خونه با حالت سوزناک گفتم نگرانآقای دکتر من دارو

 

می خورم الانم وقت داروهام باید تکلیف خودم بدونم یا نه دکتر هم با

 

اکراه یه نگاهی کرد و گفت مثبت و رفت من و بابایی هم با لبخند به

 

هم نگریستیم و به این ترتیب دوران خوش حاملگی من شروع شد .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

زینب
4 آذر 92 22:12
سلام مامان زینب. چه وبلاگ نازی برای پسر کوجولوت درست کردی. برام خیلی جالب بود راستش منم دارم خودمو برای نی نی دار شدن اماده میکنم. منم اصفهانم و اینجا غریبم. برام جالب بود. ممنون از وبلاگت که به من حس مادر شدن داد. موفق باشی
مامان زینب
پاسخ
سلام عزیزم ممنون گلم خوشحالم که خوشت اومده ایشالا به سلامتی فرشته کوچولوتون بیاد راستی زینب جان اسم و فامیلت خیلی برام آشناست شما هم اهل شهرکردید قبلا ساکن میراباد نبودید ؟ آدرس وب نذاشتی که بیام ازت بپرسم .