امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 12 روز سن داره

امیر یل مامان

امیر بداخلاق

1392/6/10 1:32
نویسنده : مامان زینب
527 بازدید
اشتراک گذاری


لبخندسلام عزیز دلم الان که دارم برات می نویسم تو خوابیدی ولی مثل

 

همیشه این همسایه دیوار به دیوار مردم آزارمون چنان در خونشون

 

می کوبه بهم که تو از جات می پری این دفعه دیگه کوتاه نمیام و

 

وقتی بابایی اومد میرم در خونشون ما از دست این همسایه جرئت

 

نمی کنم یه پنجره باز کنیم از بس که سر و صدا می کنن امروز دیگه

تکلیفم باهاشون معلوم می کنم .

 

 

جونم برات بگه که دو روز پیش بابایی عکسای آتلیت گرفت وای

 

نمیدونی چقدر قشنگ شدن برا پدرجون و مامان مهناز و زن عمو

 

روح انگیز اینا هم از بس گفتن روی تخته سفارش دادیم حالا بابایی

 

امروز بعد دانشگاهش اونا را هم می گیره یه قاب سه تیکه هم برا

 

اتاقت سفارش دادیم که بعد با دوربین عکسش می گیرم و برات آپلود

 

 می کنم اگه اشتباه نکنم 4 مرداد بود که بردیمت آتلیه فردا هم 9

 

ماهت تموم میشه عزیزم می ری تو 10 ماه ، قربونت برم پهلوون

 

که هنوز سینه خیز هم نمی ری ولی در عوض مامان و بابا را یاد

 

گرفتی آقا دد هم می گی خیلی هم ددری شدی همش دلت می

 

خواد بری بیرون ولی یه جا که میریم زودی خسته میشی می خوای

 

برگردیم خونه همین که برمی گردیم خونه باز گریه   گریه می کنی می

 

خوای بری بیرون کلا این روزا مامانی نمی دونی چی می خوای خودت

 

هم تکلیف خودت نمی دونی حالا از مدام گریه کردنات و غرغر کردنات

 

چیزی  نمی گم چون جزئی از زندگیمون شده همش آویزون مامانی

 

هستی همین که مامانی از کنارت بلند میشه چنان با گریه از حال

 

میری که یکی ندونه فکر می کنه کتکت زدیم وقتی از خواب بیدار

 

می شی به جای لبخند تا میرم یه چیکه آب برات بیارم چنان گریه می

 

کنی که صورتت خیس خیس می شه متأسفانه خیلی مامانی شدی

 

و اصلا دلت نمی خواد از کنارت تکون بخورم حالا با این معضل مامانی

 

چطوری اول مهر بره سر کار فکر کنم مثل اوشین باید تو را ببندم

 

پشتم و برم سر کلاس با هر مکافاتی بود انتقالی موقتم گرفتم واسه

 

سامون اینجا هم اونقدر به این و اون رو زدیم تا قبول کردن خود سامون

 

باشم نه تو روستاهاش ولی خوب باز هم باید ٥ ساعتی از خونه برم

 

نمی دونم باید چیکار کنم تو پیش هیچکس نمی ایستی تا یه کوچولو

 

یکی میاد بغلت کنه کمرت خم می کنی و گریه می کنی وای مثل این

 

که بیدار شدی فعلا بای .

 

با عرض سلام مجدد الان ساعت ٨ شب و جنابعالی اون موقع که

 

ساعت ٤ از خواب بیدار شدی بعد از کلی نق نق و کالسکه سواری

 

حالا باز دوباره خوابیدی بد موقعی خوابیدی یه ساعت دیگه بیدار

 

میشی اونوقت دیگه تا ١ شب نمی خوابی بابایی قاب سه تیکه را اورد

 

متأسفانه عکسایی را که زیاد جالب نبودن رو قاب کار کرده اعصابم

 

خورد شد فایل عکسا را نداده بود به بابایی خوب نده کاری نداره    

 

می برم اسکنشون می کنم اصلا اگه تو گل پسر مامان یکمی فرصت

 

می دادی اصلا آتلیه نمی بردمت خودم عکس می گرفتم و طراحی

 

می کردم الانم که عکس پرینت سی تا عکس رایگان داده می خوام

 

شبا که خوابیدی چند تا عکس خوشگل طراحی کنم و برا چاپ ب

 

فرستم اگر مؤفق شدم حتما برات آپلودشون می کنم گفتم عکس تا

 

یادم نرفته عید فطر برا پسرم آش دندونی پختیم درسته بنا به دلایلی

 

خیلی دیر شد ولی اشکال نداره در عوض کیکت خیلی قشنگ بود

 

البته طرحش از تو وبلاگ یکی از مامانا دیدم که بعدان بهشون می گم

 

مطمئنم ناراحت نمی شه البته گل پسر طبق معمول اونروز خیلی

 

اذیت کردی و نذاشتی یه عکس درست و حسابی با کیک ازت بگیرم

 

بر فرض محال اگه وقت کردم با فتو درستشون می کنم الان ٧ تا دندون

 

داری یکی از پایین به تازگی در اومده نمی دونم شاید دندون دراوردن

 

هم خیلی اذیت می کنه که تو هم تلافیش سر مامان در میاری دلم

 

نمی خواد زیاد بزارمت جلو تی وی یا تو روروک ولی هر چی مامانی

 

باهات بازی می کنه یا حرف می زنه حوصلت بر نمی داره فقط این دو

 

مورد آرومت می کنه امروز بابایی هر چی گشته بود سی دی خاله

 

ستاره در مثلثتان برات پیدا نکرده بود وای دوباره بیدار شدی.


سلام امروز فردای دیروز و تو با بیدار شدنات نمی ذاری من این پست

 

تکمیل و ارسال کنم الانم تا اومدم وارد وب بشم بیدار شدی وبا هزار

 

مکافات دوباره خوابوندمت نمی دونم چند وقتیه چرا اینقدر اذیت     

 

می کنی دیشب بعد از بیدار شدنت گریه وزاری راه انداختی و من

 

ساعت 9 شب بود اوردمت دم در تو کوچه ولی باد در را بست و

 

موندیم پشت در بابایی هم نبود رفتیم خونه زن عمو روح انگیز تا زنگ

 

زدن بابایی اومد به خدا دیگه نمی دونم باید چیکار کنم تا کمی راضی

 

بشی  شاید داری دندون آسیاب در میاری برا خودت خیلی ناراحتم

 

چون زیاد گریه می کنی و کم می خوابی همش چشمات می مالی و

 

همه ی مژه هات می شکنی تو چشمت راستی قربونت برم تولدت

 

مبارک امروز 9 ماهت تموم شد رفتی تو 10 ماه صبح می خواستم

 

ببرمت بهداشت ولی از شدت خستگی و بدن درد نتونستم خدا به

 

مامانی رحم کنه از همین حالا همه ی استخوناش درد می کنه بابایی

 

همش دعوا می کنه می گه از غذا نخوردن آخه یکی نیست بگه

 

شازده باید اجازه بده تا مامانی یه چیزی بخوره بی خیال همه ی این

 

روزها می گذرن فعلا بزرگ ترین مشکل من با تو سر کار رفتنم باید

 

برم بخش پرسش و پاسخ با مامانای دیگه مشورت کنم ببینم چی کار

 

باید بکنم توکل بر خدا .

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)