پایان چند ماه گذشته
سلام عزیزکم مامانی دلش می خواد هر چه زودتر خاطراتت را به
روز بنویسه سعی می کنم تو این پست خاطرات جالب گذشته را
تموم کنم آخه جدیدا داری یه حرکتای شیرینی از خودت نشون
می دی شاید دیر تر از هم سن و سالات باشه ولی هیچوقت نباید
بچه ها را با هم مقایسه کرد مگه نه و اما بعد ...
بعد از این که دندونات در اومدن آروم تر شدی و کمی زندگیمون به
روال عادی برگشت اون موقع دیگه هوا هم خوب شده بود و بعد از
خواب روزانت مامانی با کالسکه می بردت هوا خوری گفتم کالسکه
یادم افتاد اون اوایل که هنوز کولیک داشتی و دلت نمی خواست
مامانی یک لحظه هم از پیشت بره برای این که مامانی بتونه به
کاراش برسه تو را می ذاشت تو کالسکه و تو خونه هر جا می رفت تو
را دنبال خودش می برد اون موقع ها هم برا خودش دورانی بود . شما
پسر عزیزم کلا خصوصیات خاصی برا خودت داری مثلا اون موقع که
هنوز موقع غذا خوردنت نبود اصرار داشتی چیزی را که بزرگترا
می خوردن بگیری و بخوری ولی حالا که خودت غذا خور شدی باید به
زور بهت بدم دیگه از خوابت نگم بهتره بعد از کلی مراسمات و
تشریفات جنابعالی رضایت می دی که بخوابی ولی با
کوچکترین صدایی از خواب بیدار می شی از وقتی که به دنیا اومدی
من و بابا حامد تمام عطسه هامون قورت می دیم چه وقتی که خوابی
چه موقعی که بیداری چون کلا خیلی ترسو تشریف دارین و از جا می
پری و بنای گریه را می ذاری حتی وقتی داری بازی می کنی اگه
حواسمون نباشه و یه دفعه با هم حرف بزنیم چنان از جا می پری که
قلب مامان و بابایی بیش تر کنده می شه آخه چرا پسرم اینقدر از
همه چی می ترسی باید خیلی شجاع تر ای این حرف ها باشی
بی خیال قربونت برم بزرگ می شی یادت می ره .
هفت ماهت که تموم شد تونستی بدون کمک بشینی ولی الان
نزدیک ده ماهت تموم بشه ولی هنوز مؤفق نشدی سینه خیز هم
بری فدای سرت من شاهدم که تمام تلاشت می کنی خوب
نمی شه دیگه البته مامانی باید قبول کنی که خیلی هم نانازی
هستی قربونت برم خوبه دختر نشدی وگرنه کی می تونست این
همه ناز جمع کنه حالا که فکرش می کنم من و بابایی هم مقصریم
آخه نذاشتیم آب تو دلت تکون بخوره تا اومدی اینور و اونور بشی و
یه چیز ی را خودت برداری سریع دادیم دستت بیش تر بابایی مقصره
تا میومدی بری رو سینه بابایی از ترس این که نفست بند نیاد سریع
برت می گردوند ولی خوب خداییش یه یک ماهی هست که رورواک
سواری را خوب یاد گرفتی و چنان با سرعت میرونی که اگه حواسمون
نباشه پاهامون از مچ قطع می شه .
تو ماه هشتم که بودی متوجه شدم که ادرار کردنت خیلی کم شده
شب ها که اصلا تا صبح به خودت می پیچیدی زور می زدی ولی
کاری از پیش نمی بردی خیلی نگران بودم که نکنه آب بدنت کم شده
مرتب بهت مایعات می دادم ولی تأثیری نداشت بالأخرت از متخصص
نوبت گرفتیم و رفتیم تا نگاه کرد گفت محل ختنت چسبندگی پیدا کرده
و به بابایی گفت پاهات نگاه داره بی رحم با دست گرفت چسبندگی را
جدا کرد مامانی که از شدت ناراحتی و ترس مثل دیوونه ها رفت بیرون
چشماش بست گوشهاشم گرفت که صدای گریت نشنوه آخه من
اصلا تحمل یه ذره ناراحتی و درد کشیدنت ندارم وقتی اومدم داخل
از شدت گریه به هق هق افتاده بودی بغلت کردم و بدون این که
شلوار پات کنم پیچوندمت به چادرم و رفتیم خونه ی پدر جون اونجا
کمی آروم شدی یه ذره خون اومده بود تا می خواستیم پماد بزنیم
دوباره جیغت می رفت هوا دکتر هشدار داده حواسمون باشه دوباره
چسبندگی پیدا نکنه آخه قربونت برم نه تپلی هستی چربی ها باعث
چسبندگی می شن .
ماه نهم که شروع شد دوباره طوفان به پا شد این دفعه مدتش
کم تر بود و شدتش بیش تر دو روز اذیت کردی در حد اومواج سونامی
به حدی که از ترسمون که چرا اینقدر گریه می کنی دویدیم پیش دکتر
، جالب تو مطب دکتر آروم شدی و بازیت گرفت دکتر بعد از معاینه
گفت چیزی نیست شاید داری دندون در میاری و احتمال زیاد به علت
آلرژی غذایی زیادی که داری بی قراری می کنی راستی یه چیزی
بگم با هم بخندیم چهار ماهت بود رفتیم پیش دکتر حالا من
برا دل دردات برده بودمت دکتر بدون این که به حرفم گوش بده یه
نگاهی به پوست سر و صورتت انداخت و گفت خانم پسر شما آلرژی
غذایی داره چرا رژیمت را رعایت نمی کنی خوب یه مدت چیزایی که
بده نخور مامانی را می گی همون لحظه به درجه ی حاد افسردگی
رسید آخه من که جز برنج و مرغ چیزی نمی خوردم بابایی در
مقام دفاع در اومد و گفت خانمم هیچی نمی خوره خلاصه دکتر اونروز
تخم مرغ را هم برا مامانی ممنون کرد و مامانی مثل قحطی زدگان
سومالی صبحا یه تیکه نون خالی می گرفت دستش و به دندون
می کشید دکتر همون روز یه بار دیگه هم باهامون دعوا کرد وگفت
چرا بهت امپرازول دادیم گفتیم دکتر فوق تخصص گوارش تجویز کرده
فقط مونده بود بگه غلط کرده بعد تو را گذاشت تو وزنه و یه نگاه عاقل
اندر سفیهی به من انداخت و گفت مسلمون اگه این بچه رفلاکس
داره چه جوری تو چهارماهگی وزنش شده ده کیلو بعد پرسید شیر
خودت بهش می دی گفتم بله انگاری یه پوز خند زد و گفت کم تر
کباب بره بخور چربی شیرت نره بالا دیگه مامانی را می گی یه حالی
شد که اگه اونجا پنجره داشت خودش از طبقه ی سوم پرت می کرد
پایین فکر کنم دکتره پیش خودش فکر کرد اگه این خانم چیزی
نمی خوره پس چه جوری بچش اینقدر خوب وزن گرفته ولی خدای
مامانی شاهده از وقتی که تو دنیا اومدی و تا زمانی که کولیکت خوب
بشه و مامانی بتونه یه چیز درست و حسابی بخوره 15 کیلو وزن کم
کردم یعنی هر چی چربی ذخیره تو بدنم داشتم برای شیر خوردنت
سوخت و الانم به یه باربی تبدیل شدم که هر کس بعد از مدت ها من
می بینه چشماش چهار تا میشه آخه مامانی از اول توپولی
بود. به هر حال اون دکتر اون روز طعنه و کنایه به مامانی زیاد زد و زود
قضاوت کرد اشکالی نداره من بخشیدم متأسفانه در جامعه ی ما
ایرانی وقتی یه بچه به دنیا میاد همه مادر را فراموش می کنن و فقط
مراقبن که خدایی نکرده موردی برا بچه پیش نیاد همه به خصوص
نزدیکان پدری فراموش می کنند که مادر هم یک انسان و باید خواب و
غذای کافی داشته باشه تا بتونه به خوبی از فرزندش نگهداری کنه
اوایل که تو یه مدت شبانه روز اصلا نمی خوابیدی و مامانی در کل
شبانه روز شاید دو سه ساعت می خوابید هیچکس به داد مامانی
نرسید تا تو را یه دو ساعتی نگه داره تا مامانی استراحت کنه
هیچوقت حرف بابا مشتی از ذهنم بیرون نمی ره که گفت مگه یه مادر
وقتی پسر دار می شه دیگه از ذوقش هم خوابش می بره مات و
مبهوت نگاهش کردم فکر کردم داره شوخی می کنه ولی دیدم
جدی می گه منم جواب دادم اگه عزیز دلم نبود 10 روز تمام
می خوابیدم بماند عزیزم نمی خوام خاطره های بد را به یاد بیارم اون
یه پیرمرد قدیمی و سنتی که فکرش در همین حد می رسه بیبین
عزیزم از کجا به کجا رسیدم واقعا که حرف حرف میاره
اونروز از مطب دکتر که برگشتیم نزدیک دو ساعت بیش تر خوابیدی و
حسابی سر حال شدی و فرداش دندون بالاییت خودش نشون داد
قربونت برم مبارکت باشه و الان که ده ماهته شش تا دندون کوچولو
داری بذار قبلش یه عذر خواهی ازت بکنم عزیزم دو تا دندون پایینی را
مامانی حواسش نبود که قطره آهن سیاه می کنه یعنی فکرش
نمی کردم به این سرعت سیاه بشه یه کوچولو سیاه شدن ولی
بالایی ها را بلافاصله بعد از قطره برات مسواک می زنم و می شورم
نذاشتم بهشون لک بیافته . خوب عزیز دلم تا حدودی تونستم خاطرات
چند ماه گذشته را برات بیان کنم هر چند هر روزش کلی حرف برا
گفتن داره ولی باور کن مامانی فرصت نمی کنه همه را بنویسه چون
می خوام توی پست های قبلی عکس های مرتبط بهشون را بذارم و
در پست های جدید از خاطرات ده ماهگیت شروع کنم .
قربونت برم یه بوس بده مامانی پسر ده ماهه ی مامان .
ناز نازی مامان سلام چند روزه دارم همه ی عکسهات نگاه می کنم
تا بتونم به ترتیب اونا را تو مطالب جا بدم ولی چون اون موقع هنوز
وبلاگ نداشتی و مامانی هم همینطوری کیلویی عکس می گرقت
خیلی در هم و بر همن با وجود گرفتاری که کولیکت برام درست کرده
بود فرصت نکردم براشون تاریخ بزنم ولی یه تعداد عکس برات گلچین
کردم که در ادامه مطلب تا ٩ ماهگی برات می ذارم تا اونجا که بتونم
سعی می کنم به ترتیب باشن مهم خودتی که قشنگی مگه نه .
البته این قسمت به مرور تکمیل می شه یه بوس بده
حالا برو ادامه مطلب