امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

امیر یل مامان

شب اول در بیمارستان

1392/6/10 1:46
نویسنده : مامان زینب
806 بازدید
اشتراک گذاری

اونشب تو و مامانی با زن عمو اشرف بیمارستان موندیم ساکتچون

 

جنابعالی همه را غافلگیر کردی و 9 روز زودتر به دنیا اومدی خیلی از

 

برنامه ها تغییر کرد زن عمو بنده خدا که به خاطر تولد تو روضه ی پنج

 

روز دومش انداخته بود پنج روز اول و دو روز دیگه هم روضه داشت

 

همه کاراش رها کرد اومد بیمارستان بابایی هم که کلی برای

 

فیلمبرداری از به دنیا اومدنت نقشه کشیده بود به چند تا عکس با

 

گوشی موبایل قانع شد مامان مهناز و عمه سیما قرار بود همون شب

 

بیان ساکت ببندن که بابایی بهشون اطلاع داد زحمت نکشید

 

پسملمون دنیا اومد خدا راشکر خود زایشگاه لباس کرده تنش   

 

زن عمو هم همون دقایق اول دنیا اومدنت را به همه دوست و آشناها

مخابره کردپدرجون فکر کرده بود شوخی می کنه گفته بود

 

زینب ظهر این جا بود با لب خندون هم رفت چیزیش نبود بیچاره مادر

 

جون کلی ناراحت شده بود که نتونسته برا دنیا اومدنت بیاد صبح

 

زود هم آژانس گرفت و اومد . اونشب بابایی به سختی ازت دل کند و

 

رفت خونه زن عمو خوابید نازگل من هم خیلی پسر خوبی بود و

 

اونشب اصلا گریه نکرد و تا صبح خوابید برعکس بچه های دیگه که تا

 

صبح کلی اشک ریختن مامانی هم کلی تو دلش ذوق کرد نیشخندکه

 

پسر من بچه ی آرومیه نگو داری در باغ سبز نشون می دی و این

آرامش قبل از طوفانه بالأخره هر جوری بود صبح شد .مامانی

 

که اون شب پلک روی هم نذاشت و همش تو را نگاه کرد بابایی هم

 

ناقلا آفتاب نزده با یه شیرینی خوبی که به نگهبان داده بود اومد داخل

 

حالا خوبه اتاقمون خصوصی بود و راحت بودیم تا اومدیم کارهای

 

ترخیص انجام بدیم ظهر شد همگی سوار شدیم تااول زن عمو را

 

برسونیم خونشون اولش نمی خواستیم پیاده بشیم ولی چون شیر

 

نخورده بودی پیاده شدیم تا شیر بخوری ، بد ورودت زن عمو با اسپند

 

اومد به استقبالت بعد هم چند لحظه از خونه رفت بیرون بعد دیدیم با

 

یه خرس پشمالوی قرمز خوشگل برگشت و گفت مگه میشه دفعه

اول اومده خونمون بدون کادو بره بعدش هم بابایی رفت بیرون

 

 

وقتی برگشت اون هم چند تا آدمک قشنگ که سرباز بودن برات خریده

 

بود حالا سر فرصت عکس همشون برات می ذارم مامانی هم تا تو از

 

خواب بیدار بشی و شیر بخوری از فرصت استفاده کرد و زنگ زد خاله

 

معصومه تا آژانس بگیره و سریع بیاد اونجا تا همه با هم برگردیم . هر

 

کاری کردیم از خواب بیدار نشدی تا شیر بخوری ولی همین که حرکت

 

کردیم بیدار شدی ولی هر چی تو تلاش کردی هر چی مامانی تلاش

 

کرد مؤفق نشدیم تا شیر بخوری چون از اول شیشه های ماشین بالا

 

بودن همه خیس عرق شدیم و تا برسیم هم جرئت نکردیم شیشه

 

ها را بدیم پایین   می ترسیدیم سرما بخوری ماشین تقریبا تبدیل به

 

سونا خشک شده بود شیشه ها حسابی عرق کرده بودن و ازشون

 

آب می چکید جوری که بیرون همه با تعجب نگاهمون می کردن

 

بالأخره هر جوری بود رسیدیم بره ی بیچاره را سر بریدن

 

مامانی که چشماش بسته بود اونروز خیلی زود گذشت و اون شب

 

کذایی فرا رسید .  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)