امیرحسینامیرحسین، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

امیر یل مامان

بازگشت

سلام به همه ی دوستان نازنینم و یه دنیا تشکر بابت لطف و محبتی که به من و پسرم داشتید مامانای گل پسر من دیروز از بیمارستان عسگریه اصفهان مرخص شد و ما بنا بر احتیاط تا شب هم اصفهان موندیم و دیشب ساعت 10 اومدیم خونه خدا را شکر در حال حاضر پسرم حالش خوبه و امیدورام دوباره این بیماری لعنتی شروع نشه از همه ی عزیزانی که تو این مدت به وبلاگ ما سر زدن و نظرگذاشتن تشکر می کنم و یه عذر خواهی بابت نظراتشون به علت مشکلی که در کدها وجود داشت نظرات پس از تأیید و پاسخ گویی نمایش داده نمی شدن که فعلا به صورت موقت یکی از قالب های نی نی وبلاگ را انتخاب کردم تا بعدا قلبی را که برای امیر حسین سفارش دادم به دستم برسه . دوستان عزیزم با این که همسری به ...
28 شهريور 1392

عکس های آتلیه

  سلام ناز نازی مامان چه خواب نازی رفتی پسر گلم حالا که       خوابیدی مامانی هم عکس های آتلیه را که امروز اسکن کرد برات       می ذاره تو وبلاگ متأسفانه و از شانس بد جایی که دادم اسکن       کردن صفحه ی اسکنرش کثیف بوده عکسا لک دارن فدای سرت      گلم ایشالا عکسای دامادی عزیزم                    &...
28 شهريور 1392

دوران حاملگی

اولش بگم که پسر گلم باید ببخشی که مامانی اینقدر دیر برات وبلاگ   درست کرده چون تو ماشالا هزار ماشالا اونقدر وقت مامانی گرفتی که   تازه بعد از 8 ماه مامان کمی فرصت پیدا کرده قبل از اون هم چون   مامانی سر کار می رفت و خونمونا تازه داشتیم درست می کردیم تو   خونه اینترنت نداشتم پس از دوران جنینی کوتاه و مفید برات           می نویسم .   دوران حاملگی : درست یادمه که روز هفتم فروردین بود روز شنبه گردش بابا حامد   گفت که با خونوادش بریم طبیعت ولی من اصلا حال و حوصله نداشتم   دو روز قبلشم تو اداره حسابی حالم بد...
10 شهريور 1392

صدای قلب نازنینت

من هنوز نگران داروهایی بودم که مصرف کرده بودم ولی تا بعد از   سیزده که متخصصا بیان مجبور شدم صبر کنم پیش دکتر که رفتیم   اطمینان خاطر داد که این داروها مشکلی پیش نمیارن و بعد هم سونو   نوشت اونقدر ذوق و شوق داشتیم که همون لحظه رفتیم سونو و   اونجا بود که برای اولین بار صدای تپش قلب نازنیت شنیدم مثل قلب   یه گنجشک تند تند می زد .  خدا را شکر سالم سالم بودی و چهل   روز بود که تو دل مامانی جا خوش کرده بودی یعنی چهل روز پیشم   بودی و من نمی دونستم وقتی به بابا حامد صدای قلبت گفتم کلی   افسوس خورد که چرا خجالت کشیده و نیومده داخل اتاق بعد ا...
10 شهريور 1392

کاکل زری

  تا چهار ماهت بشه ومن بابایی بفهمیم نازگلمون گیس گلابتون یا کاکل   زری کلی طول کشید آخه انتظار سخته تو این مدت هم بابایی   حسابی به مامانی می رسید و صبحا مجبورش می کرد شیر بخوره   منم که وقتی شیر می خوردم این شکلی می شدم البته تو خیلی   بچه ی نازی بودی اصلا تو دوران حاملگی اونجوری که من از دیگران   شنیده بودم اذیت نکردی فقط جند باری حالت تهوع داشتم بابایی هم     خوش شانس بود چون مامانی اصلا ویار نداشت و کلی از هزینه هاش   کم شد چون مجبور نبود هر روز ویاردونه بخره سه ماه و نیمت بود که   تحملمون تموم شد و رفتیم سونو دکتر بعد از کلی...
10 شهريور 1392

اسباب کشی و سیسمونی

  در دوران بارداری مامانی زیاد اذیت نشد فقط در دو زمان خیلی خسته   شدم جوری که مجبور شدم نمازام نشسته بخونم اولیش موقعی بود   که از طبقه پایین می خواستیم بیام طبقه بالا چون مامانی یه جورایی   به غربت شوهر کرده و از خونوادش دوره اونا نتونستم بیان کمکم البته   عمه سیما و خاله کتایون اومدن خاله ی کتایون میشه دخترعموی   بابات که تو همسایگیمون زندگی می کنند و بعدها درموردشون زیاد   برات می نویسم اونا اومدن کمکم ولی فقط تو جابجایی وسایل ،چیدن همه ی وسیله ها افتاد گردن مامانی و بابایی شب دیگه   از خ ستگی نای راه رفتن نداشتم بابایی که بیهوش شد مام...
10 شهريور 1392

شب آخر و تولد

تو ماه هفتم که رفتم سونو دکتر تاریخ تولدت 9 آذر تعیین کرد که   دقیقا می شد روز تاسوعای حسینی من و بابایی اول می خواستیم   اسمت بذاریم پدرام ولی به احترام امام حسین (ع) و زمان تولدت   اسمت امیر حسین انتخاب کردیم از بیمارستان پذیرش گرفتیم و همه   چیز را آماده کردیم دکتر اجبار کرده بود که دو هفته آخر حتما باید هر   هفته بیام با این که برام خیلی سخت بود و تو ماشین کمردرد می   گرفتم قبول کردم زن عمو هم روضه ی پنج روز دوم انداخت پنج روز   اول که بتونه بیاد بیمارستان پیشم 23 آبان بود و یه روز بارونی بابایی و   خانوادش یه عروسی تو هتل دعوت بودن و بای...
10 شهريور 1392

بدون عنوان

سلام پسر گلم ببخشید که اینقدر دیر خاطراتت می نویسم آخه   خودت هم خیلی اذیت می کنی عزیزم و همش در حال گریه کردنی کارهای خونه هم که دیگه ماشالا ظرفا که تمومی نداره البته یه   مدت هم مشغول تزئین وبت بودم مامانی این کار را خیلی دوست داره   شاید از نظر خیلی ها مطالب مهم ترن ولی من به زیبایی خیلی   اهمیت می دم بذار در مورد وبت یکمی برات توضیح بدم این قالبا از   بین شاید صد تا قالبی که دیدم انتخاب کردم البته هنوز هم به دلم   نیست و اگه چیزی را که می خوام پیدا کردم دوباره عوضش می کنم   حالا برسیم به ادامه ی ماجرا بعد از این که امیر یل مامان به دنیا اومد ...
10 شهريور 1392

شب اول در بیمارستان

اونشب تو و ما مانی با زن عمو اشرف بیمارستان موندیم چون   جنابعالی همه را غافلگیر کردی و 9 روز زودتر به دنیا اومدی خیلی از   برنامه ها تغییر کرد زن عمو بنده خدا که به خاطر تولد تو روضه ی پنج   روز دومش انداخته بود پنج روز اول و دو روز دیگه هم روضه داشت   همه کاراش رها کرد اومد بیمارستان بابایی هم که کلی برای   فیلمبرداری از به دنیا اومدنت نقشه کشیده بود به چند تا عکس با   گوشی موبایل قانع شد مامان مهناز و عمه سیما قرار بود همون شب   بیان ساکت ببندن که بابایی بهشون اطلاع داد زحمت نکشید   پسملمون دنیا اومد خدا راشکر خود زایشگاه لباس کرده تنش ...
10 شهريور 1392

شب دوم در خانه

وقتی که شب شد تو یه دفعه شروع به گریه و زاری کردی هر کاری   می کردیم آروم نمی شدی مامان مهناز می گفت گرسنته ولی چند تا   مک که می زدی ول می کردی و دوباره گریه می کردی بالأخره   فهمیدیم مامانی شیر نداره بهت بده مادرجون می گفت چون از دیشب   تا حالا روده هات پر بوده گرسنگی را حس نکردی حالا که شکمت کار   کرده گرسنه شدی مامانی اونقدر برات ناراحت بود که اصلا چیزی   نخورد احساس می کردم تقصیر منه که تو گرسنه ای و این بدترین   حسیه که یه مادر می تونه داشته باشه . زنگ زدیم به زن عمو   روح انگیز ،زن عموی بابایی ،مامان خاله کتایون که همسایگیمون &n...
10 شهريور 1392