ناگفته هایی از بیمارستان هاجر
تخت بغلیمون اسمش محمد مهدی بود که باید اول مهر بره مدرسه ولی طفلی برعکس بچه های دیگه که در حال خرید برای مدرسسشون بودن یه هفته ای می شد که بستری شده بود شب آخری که ما اونجا بودیم نصفه شب نفسش گرفت و کبود شد بیچاره مادرش که پنج ماهه هم باردار بود با اون شرایط جسمیش رو تنها تخت تاشوی اتاق خوابیده بود با صدای خفه شدن بچش چنان از جا پرید که گوشی موبایلش چند متر اون طرفتر پرتاب شد من پسرش نشوندم که ارحت تر نفس بکشه ولی فایده ای نداشت تو این شرایط حتی یه پرستار هم نیومد کمک حتی یه دستگاه اکسیژن هم نداشتن بذارن این بچه یکمی راحت تر نفس بکشه مادرش محمد مهدی را که ماشالا چاق هم بود با اون شرایط جسمیش بغل کرد و برد بیرون تا بهش بوخور بده شا...
نویسنده :
مامان زینب
0:09